شب رسید آن شمع کو عمری درون سینه بود


شعله می زد هر چه در دل آتش دیرینه بود

پیش آن محراب ابرو جان خلقی در دعا


همچو انبوه گدا در مسجد آدینه بود

من ندانم زار زارم این چنین بهر چه کرد؟


وه گدایی وه که شاهی را چه خشم و کینه بود

رشکم از آیینه کو نقش ترا در بر کشید


زانکه در صافی رخت هم نقش آن آیینه بود

صوفی ما دی بتی دید و پرستیدش، چنانک


الصنم شد ذکر هر مویی که در پشمینه بود

کرد بر نوک قلم، بس نسخه از خطت گرفت


سوخته خونی که خسرو را درون سینه بود